خلسه ی نوروزی!

                محمدرضا نیک نژاد، ص آخر روزنامه شهروند، 14 فروردین 95

مادرم در را گشود و مانند همیشه به بوسه ام کشید و نمه اشکی ریخت. گوشه سالن کوچکی که با دری چوبی به شکل دو اتاق درآمده، پشت میز کوچکم نشسته بودم و برای کنکور درس می خواندم. نگاهی به خودم انداختم و به سوی پدر رفتم. خم شدم و بوسه ای به چهره ی خسته از سال هایش زدم. آرام چشمانش را گشود و پرسید تو که هستی!؟ برای آن که بشنود صدایم را بلند کردم و گفتم "محمدم". مهرِ پدری بر آلزایمر چیره شد و ته تغاریش را شناخت. چشمانش پر از اشک شد و گفت "برایت دست به دامن خدا شدم". همچنان پشت میز چوبی کوچکم تست می زدم. مادرم با پیاله ای کشمش و چند دانه مغز بادام و گردو آمد و گفت تو چطور هم درس می خوانی و هم شجریان گوش می دهی!؟ پدرم با چند سنگک وارد خانه شد و گفت "رُولهَ" دَرست را بخوان تا سرافرازمان کنی! و من از پشت میز چوبی ام، همچنان که تست می زنم به شیرمردی خسته و آرمیده بر تختی می نگرم که بسیاری از رنج های گذشته را به یاد نمی آورد. از خواب بیدار شدم و یونیفورم سربازی ام را پوشیدم و آهنگ رفتن کردم. مادرم  پیاله ای کشمش در جیبم ریخت و پیاله ای آب پشتم. از خانه بیرون زدم با این امید که پدرم مانند همیشه پنهانی پول در جیبم گذاشته است. پشت میز چوبی نشسته ام و همچنان که شجریان گوش می دهم و تست می زنم، مادرم را می بینم که از بامداد در آشپزخانه ی یک وجبیِ گوشه حیاط، در پی آماده کردن شامِ شبِ سال نوست. برادرها و برادرزاده ها با خانواده هایشان، با شادی به میهمانی شبِ سالِ نو آمدند و خانه کوچک پدری پر شد ز مهر مادری. من و همسر و دو پسرم هم آمدیم. صدای بلند موسیقی و دست زدن های پیاپی و دست افشانی "مه سیمای" یازده ماهه، آرامش خانه را بر هم زد و من با نگرانیِ آمیخته با خشم از پشت میز چوبی ام بلند شدم و داد زدم " این چه مسخره بازی است! امسال سال کنکور و سرنوشتم است، شما مهمانی داده اید!؟" مادرم با پیاله ای مغز بادام و چند دانه پسته آمد و با آرامش گفت، امشب را تاب بیاور. و من نگران از آینده خود و خانواده ام گفتم "من زن و بچه دارم. اگر امسال سر کار نروم، زن و بچه هایم در زندگی درمی مانند!" و او از پشتِ میز بلندش گفت " فکر کن مرده ای! برای زن و بچه ات نیز خدا کریم است!" از دانشگاه برگشتم و در خوابم که پدرِ پیرم چند بار نامم را صدا می زند. از پشت میز چوبی ام بلند شدم و زیر بغلش را گرفتم و او را به دست شویی بردم. او زمزمه کرد "برای رهایی از گرفتاری ات به ائمه التماس کردم و باز پرسید تو محمدی!؟ و مادرم را دیدم که برای پذیرایی از بچه ها و عروس ها و نوه هایش برای شب سال نو از بامداد در حیاط 40 ساله مان این ور و آن ور می رفت و من نگران از آینده، از پشت پنجره ای مشبک که تپه های زرد رنگ و دیوارهای بلند و برج های نگهبانی، همه چشم اندازش است به چهرهای دوست داشتنی و رنج های چند دهه ای پدر و مادرم می نگرم و به این می اندیشم که او چه راست گفت از پشت میز بلندش، که حتی اگر من هم نباشم زندگی برای همه در جریان است. تست های فیزیک را تمام کردم. شجریان همچنان می خواند. پدرم روی تخت با آرامش چرت می زد و مادرم با اشتیاق پخت و پزش را به پایان رساند و همسرم کنارم بود و ... با خودم گفتم چه خوب که پدرم هست، مادرم هست، همسرم هست و همه هستند و من هم هستم. پس " تا شقایق هست زندگی باید کرد".  

 http://shahrvand-newspaper.ir/news:nomobile/main/60100/%d8%ae%d9%84%d8%b3%d9%87%e2%80%8c-%d9%86%d9%88%d8%b1%d9%88%d8%b2%db%8c!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد