گر یک نفست ز زندگانی گذرد/ مگذار که جز به شادمانی گذرد!

                        

                      محمدرضا نیک نژاد، ص آخر روزنامه شهروند، 28 آذرماه 94

در تلگرام گشت می زدم که در گروه خانوادگی " دلخوشی نیک نژاد بودن" به این پست برخوردم. دکتر حسابی:" لذت بردن را یادمان ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ! از گرما می نالیم. از سرما فرار می کنیم. در جمع، از شلوغی کلافه می شویم و در خلوت، از تنهایی بغض می کنیم. تمام هفته منتظر رسیدن روز تعطیل هستیم و آخر هفته هم بی حوصلگی تقصیر غروب جمعه است و بس! ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﺸﮑﯿﻞ می ﺪﻫﻨﺪ: ﻣﺪﺭﺳﻪ... ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ... ﮐﺎﺭ... ﺣﺘﯽ ﺩﺭﺳﻔﺮﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﯾﺸﯿﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﻟﺬﺕ ﺍﺯ ﻣﺴﯿﺮ! ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﺎﺗﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ می ﺨﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺑﮕﺬﺭﻧﺪ... " نمی دانم این جمله ها از دکتر حسابی هست یا نه! اما انگار برای من گفته شده اند. با خواندن آن تلاش کردم رفتار و اندیشه ام را برای یک بار هم که شده دگرگون نمایم. از این رو یک روزم را با بکارگیری فعل ها و رفتارهای مثبت آغاز کردم. بامداد، هشدار گوشی ام به صدا درآمد. بی آن که مانند همیشه حس خستگی داشته باشم از خواب بیدار شدم. خسته نبودم! چون شبِ پیش به خاطر کمبود وقت و سر و صدای تلوزیون و خانه، تا دو نیمه شب بیدار نمانده بودم! زمین با بارندگی خوشایندی خیس بود و هنوز هم نم نمک باران می بارید. بر خلاف همیشه با خود گفتم چه خوب که در این هوای دلنشینِ بامدادی باید زود از خانه بیرون بزنم و به دبیرستان بروم. بی گمان روزی خواهد رسید که امکان پیاده روی در این هوای زیبا برایم فراهم نیست. به جای این که نگران از دیر شدن باشم و شتابان از خانه بیرون روم، با آرامش در را بستم و به جای تاکسی، پیاده به سوی ایستگاه مترو راه افتادم. پیاده رفتنم کمی بیشتر طول می کشید اما ارزشش را داشت زیرا هوا خیلی خوب بود و شاید روزی افسوس راه رفتن در چنین هوایی را بخورم. به ایستگاه که رسیدم از این همه شور و شلوغی انرژی گرفتم. انگار هیچکدام از آنها خمیازه نمی کشیدند و در سوار شدن یکدیگر را هل نمی دادند. گرچه با ضرب و زور سوار شدیم اما بدخویی و داد و بی دادی در کار نبود. به دبیرستان رسیدم، کلاس شلوغ بود اما تلاشم این بود با لبخند وارد شوم. با خود گفتم بی گمان روزی برای با این بچه ها بودن نیز دلتنگ خواهم شد. مانند همیشه بیشترِ بچه ها درس نخوانده بودند. اما آرام تر به نظر می رسیدند چون من آنها را آرام تر می دیدم، چون ذهن من آرامتر بود. هیچ کس کم تاب نبود و هیچکدام مان از درس دلزده نبودیم. وادار نبودم به خاطر کنترل کلاس اخم کنم و نمی خواستم روزم خراب شود. گرچه مانند همیشه بچه ها دنبال بهانه می گشتند برای خنده و شادی و خوشگذارنی! اما من عصبانی نشدم. شادی حق بچه ها و من و همه است. باید از لحظه لحظه زندگی بهره برد و شاد بود. دلنگرانم که روزی باید در تنهایی بنشینم و برای بازیگوشی های همین بچه ها افسوس بخورم. مگر تاکنون کم افسوس خورده ام!؟ افسوس کودکی و جوانی از کف رفته، افسوس دوران دانش آموزی و سربازی، افسوس زندگی در خوابگاه های دانشجویی، افسوس پر انگیزگی نخستین سال های آموزگاری، افسوس کوچک بودن فرزندم و کم دردسری اش، افسوس از دست دادن عزیزانم و افسوس .... بی گمان به همین زودی ها روزی خواهد رسید که افسوس همین لحظه نوشتن را نیز بخورم! که به گفته خیام " افسوس که نامه جوانی طی شد/ وآن تازه بهار زندگانی طی شد" پس " گر یک نفست ز زندگانی گذرد/ مگذار که جز به شادمانی گذرد/ هشدار که سرمایه سودای جهان/ عمر است چنان کش گذرانی گذرد". گمانم این است که شاد بودن نیز آموختنی است و زندگی در لحظه و خوب دیدم نیز یادگرفتنی. افسوس که بسیاری از ما آن ها را نیاموخته ایم.

http://shahrvand-newspaper.ir/news:nomobile/main/51842/%da%af%d8%b1-%db%8c%da%a9-%d9%86%d9%81%d8%b3%d8%aa-%d8%b2-%d8%b2%d9%86%d8%af%e2%80%8c%e2%80%8c%e2%80%8c%e2%80%8c%e2%80%8c%da%af%d8%a7%d9%86%db%8c-%da%af%d8%b0%d8%b1%d8%af%e2%80%8c%e2%80%8c%e2%80%8c%e2%80%8c%e2%80%8c-%d9%85%da%af%d8%b0%d8%a7%d8%b1-%da%a9%d9%87-%d8%ac%d8%b2-%d8%a8%d9%87-%d8%b4%d8%a7%d8%af%e2%80%8c%e2%80%8c%e2%80%8c%e2%80%8c%e2%80%8c%d9%85%d8%a7%d9%86%db%8c-%da%af%d8%b0%d8%b1%d8%af%e2%80%8c%e2%80%8c%e2%80%8c%e2%80%8c%e2%80%8c!-

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد