باز معلمم و باز شاد!

محمدرضا نیک نژاد،ص آخر روزنامه شهروند،13 اردیبهشت 94

بهترین بهانه برای معلمی ام دانش آموزان بودند. سر زندگی آنها، سر زندگی ام بود، شادی آنها شادی ام و تندرستی آنها تندرستی ام. سال های نخست کارم که فرزندی در میان نبود و نیاز اقتصادی در میان نبود و نیرو و شوریدگی و احساس جوانی در کار بود، چنین بود. وقتم یا با دانش آموزانم می گذشت و یا به پای توانمند سازی ام در راه تدریس. صبح ها در دبیرستان بودم و عصرها هم باز در دبیرستان و البته با بچه هایی که مهمترین آرزویشان، آسایش از کارِ سخت کشاورزی و دام پروری. آن هم از راهِ درس و به جایی رسیدن. با گذر زمان از سویی خواسته ها و نیازهای مالی در زندگی ام سر برآورد و از دیگر سو پا به سن گذاشتم و کم حوصله تر و البته زمینه درس نخواندن بچه ها هم فراهم تر و تن به آموزش سپردن و گوش به آموزگار دادن کم فروغ تر. سال های نخستین کار، ابزار آموزشی ام "زمزمه محبت" بود و اکنون شده است "چوب تر!" گرچه هنوز هم چالش های اخلاقی، به محترم شمردن حق انسانی و چارچوب های آموزش وادارم می کند اما "مستمع" کم است و "سر ذوق" آمدنم کمتر. نا کارآمدی آموزش، ناشاد بودن فرآیند آن، فشار سرسام آور خانواده و ساختار و فرهنگ آموزشی، بر جان و تن نحیف کودکان و نوجوانان، شکنجه ی ده – دوازده ساله دانش آموز برای چهار ساعت کنکورِ استرس زا و تهو آور، بی پیوندی آموخته ها با زندگی و .... از مدرسه زندان و از کلاس سلول و از آموزگار زندانبانی ساخته که وظیفه اش شکنجه 4 – 5 ساعته نوآموز و ابزارش شده کتاب و دفتر و آزمون و نمره و معدل و ... امروز پس از دو دهه آموزگاری در دو گانه آموزش و آزار دست و پا می زنم و به ناچار می آزرام و به ناچار آزرده می شوم. سال های نخست کارم، غم ها و شادی های دانش آموزانم دغدغه ام بود اما امروز بی خبر از غم ها و شادی هایشان صبح به مدرسه می روم و برای جبران کسری بودجه! عصر به آموزشگاه و غروب به کلاس خصوصی و ... این دورِ تکرار شونده ی تهو آورِ بی انجام، روز و هفته و ماه و سالم را می بلعد! اما تلاشم این است که از سنگینی ناکارآمدی ساختار و عقب ماندگی روش ها و بیهودگی آموزش ها بر دوش خودم و دانش آموزانم اندکی بکاهم. با این همه معلمی را دوست دارم. هنگامی که دانش آموزان گذشته ام زنگ می زنند و برای عروسی یشان دعوتم می کنند - گرچه نمی روم - اما حس این که پس از سال ها به یادم بوده اند، شادم می کند. هنگامی که کسی با ریش و یال و کوپال می آید و خود را معرفی می کند و مرا به یاد پسرک نازک اندام و بازی گوش سال های گذشته می اندازد جانم تازگی جوانی می یابد. هنگامی که پسرک کم روی سال اولی، خودش را به من می رساند و هدیه اش را به زور به دستم می دهد و روز معلمم را تبریک می گوید، شادی تا چند روز تن و جانم را نوازش می دهد و می اندیشم که شاید از معلمی گذشته ام باز چیزکی مانده باشد! هنگامی که پدر دانش آموز بد قلق، پس از چند سال دوری از درس، زنگ می زند و می گوید به خاطر علاقه به شما به درس بازگشت و به دانشگاه رفت و اکنون مهندس است، جانم به آسمان پر می کشد و روزها پرواز می کند و... بی گمان معلمی امروزم فرسنگ ها با معلمی گذشته ام فاصله گرفته است اما باز هم معلمم. معلمی کار سختی است که تا کسی در آن قرار نگیرد دشواری آن را درنمی یابد، اما با همه سختی هایش، سال هاست که از معلمی توبه می کنم و باز توبه می شکنم ... باز معلمم و باز غمگین و باز شاد و باز معلمم!                         

     

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد