آموزگار و دانش آموزان،در روز پایانی سال

                       

                        محمد رضا نیک نژاد، روزنامه شهروند،12 خرداد 93

روز پایانی مدرسه است و معاونان و خدمت گزاران مدرسه در حال چیدن میز و نیمکت ها برای برگزاری آزمون های پایانی سال هستند. درس ها به پایان رسیده اند و آزمون های آمادگی برای ورود به روزهای امتحانی را گرفته ام. زنگ نخست با بچه های بازیگوش سال اولی کلاس دارم. به کلاس وارد می شوم و آنها یکی پس از دیگری با ناهماهنگی کامل از جای بر می خیزند و دوباره می نشینند. پس از خواندن نام ها و دریافت پاسخ"حاضر"چند بار پشت سر هم می گویم "کسی اگر در درس اشکال یا ایرادی دارد بپرسد؟ با همهمه ای پاسخ می شنوم" نه آقا، دیگه ولش کن! حال نداریم! بگید درس تموم شده تا بریم خونه! خوابمون میاد آقا، می خوایم بریم درس بخونیم!" چند بار با فریاد می گویم بس کنید،ساکت، بی حرف،دیگه بسه! و ... ناچار نعره ای می کشم و چند بار با دست بر روی میز دم دستم می زنم و همهمه ها پایان می یابد. می گویم بچه ها آروم می تونید با هم حرف بزنید. اما صداتون بلند شه از نمره پایانی تون کم می کنم! چند دقیقه ای آرامش بر کلاس حاکم می شه ولی کم کم باز صدا ها بلند و بلندتر شنیده می شه. می ترسم معاون یا مدیر بیاد دم کلاس و آبروم بره! با خشم از جام بلند شدم و چندتا رو با اقتدار! بیرون کشیدم و جلو کلاس نگه داشتم و الکی دفتر کلاس رو باز کردم چند تا علامت روش زدم تا اونا رو بترسونم. سکوت بر کلاس حکم فرما شد و نفس آسوده ای کشیدم. پس از مدتی به خودم آمدم،چهره ام در هم رفته و اخمو،خودکار قرمز کنار دفتر کلاس و ... با خودم گفتم " این بچه ها که مقصر نیستند. درس های خسته کننده بی پیوند با زندگی روزمره، محیط کسالت آور و دپرس کننده ی مدرسه،گیر دادن های پی در پی معاونان به شلوار جین و پیرهن رنگی و مارک دار و مدل مو و ...، معلمان خسته و بی حوصله و درمانده در خرج و مخارج زندگی،کلاس های رنگ و رو رفته و دبیرستان فرسوده ی سال ها از رده خارج شده،و البته دور هم بودن و شیطنت های نوجوانی و دست انداختن دوست و هم کلاسی و معلم و ده ها دلیل دیگه برای نا آرامی اونا وجود داره. دلم برای خودم و اونها سوخت و رو بهشون گفتم : " بچه های عزیز، من شما را درک می کنم و آنچه که در ذهنم گذشته بود براشون گفتم و بچه هایی که جلو کلاس نگه داشته بودم،فرستادم سر جاشون. گویا حرفام کارگر افتاده بود و از این رو به خود می بالیدم و عذاب وجدانم نیز از میان رفته بود. چند دقیقه نگذشت که به خود آمدم در حالی که اخمام در هم کشیده شده بود و خودکار قرمز در دستم می جنبید و چندتا از بچه ها را جلو کلاس نگه داشته بودم و داد و بیداد می کردم و  بچه های پشت نیمکت ها هم به سختی جلو خنده هاشونو می گرفتند و . . . !

http://shahrvand-newspaper.ir/default/default.aspx

no=296&dn=2&pid=17&rnd=beYsdK&p=&y=93&m=03&d=12

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد