گریزی به زندگی و دغدغه های معلمی

عزت اله مهدوی،روزنامه اعتماد،10/2/92

مطمئن نیستم که به همین زودی فرصت پیدا کنی واین نامه را بخوانی. اما از این اطمینان دارم که روزی به یاد من ،لحظاتی را مرور کنی. شاید با دیدن یکی از همکلاسی ها ویا حتی ممکن است سالها بعد به صورت تصادفی از جلو مدرسه بگذری وبه یاد ایام تحصیل ،در گوشه ای از خاطراتت ،من هم حضوری پر رنگ ترپیدا کنم. اما من دوست دارم در همین روزها ،که بطور مداوم تورا در کلاس درس وپشت میزونیمکت می بینم،قدری از احساسات پنهانم برایت بگویم.امروزه تو و من اسیر زنجیرهای سنگین زندگی ماشینی پرشتاب هستیم.کمتر فرصت ِفکرکردن به احساساتمان راداریم.کمترحوصله ای ومناسبتی پیش می آیدکه بدور از هیاهو،با هم گفتگو کنیم.شاید ندانی که دل من برای این لحظات لک زده است.اما افسوس که هر کدام به خود وگرفتاری هایمان مشغول هستیم.

عزت اله مهدوی،روزنامه اعتماد،10/2/92

مطمئن نیستم که به همین زودی فرصت پیدا کنی واین نامه را بخوانی. اما از این اطمینان دارم که روزی به یاد من ،لحظاتی را مرور کنی. شاید با دیدن یکی از همکلاسی ها ویا حتی ممکن است سالها بعد به صورت تصادفی از جلو مدرسه بگذری وبه یاد ایام تحصیل ،در گوشه ای از خاطراتت ،من هم حضوری پر رنگ ترپیدا کنم. اما من دوست دارم در همین روزها ،که بطور مداوم تورا در کلاس درس وپشت میزونیمکت می بینم،قدری از احساسات پنهانم برایت بگویم.امروزه تو و من اسیر زنجیرهای سنگین زندگی ماشینی پرشتاب هستیم.کمتر فرصت ِفکرکردن به احساساتمان راداریم.کمترحوصله ای ومناسبتی پیش می آیدکه بدور از هیاهو،با هم گفتگو کنیم.شاید ندانی که دل من برای این لحظات لک زده است.اما افسوس که هر کدام به خود وگرفتاری هایمان مشغول هستیم.

خیلی وقت ها به دنبال بهانه ای هستم تا از درس خشک و بی روح که می دانم حوصله تورا سر می برد،گریزی به زندگی ودغدغه های آن بزنم.مثل آن روز که آخرهای درس بود که یکی از بچه های کلاس درآمد که خسته نباشید!یعنی که بس است.اولش به من برخورد،خواستم تلافی کنم.اما فوراً به خودم آمدم وگفتم بچه ها شنیده اید که [چند تاازبچه ها با لحنی توأم با بی ملاحظه گی ،گفتند چی رو؟(رو گفتنشان یک کمی آزار دهنده بود).] اینکه :غنیمت شمار این گرامی نفَس – که بی مرغ قیمت ندارد قفس. می دونید یعنی چی؟از ته کلاس مُعین پراند که "یعنی مرغ گرون شده".سهیل دنبال آن را گرفت که"آقا مگه معلمام مرغ می خورن؟" وبقیه به فراخور تیکه ای انداختند. خیلی طول کشید تا دوباره کلاس را به وضعیت عادی برگردانم.همیشه همینطور بود.دوستانت را فقط به بهانه درس می شد ساکت نگه داشت.اگر موقعیتی پا می داد،بحثی گل می انداخت،گویی در دلم قند آب می کردند.مثل آن روز که پرسیدم غایب چی داریم ؟مبصر گفت :"سطوت منش".پرسیدم :"از زنگ اول غایبه؟"محمد جواب داد :"این زنگ رفت خونه". رو به او پرسیدم چرا؟با لحن گله آمیزی جواب داد "از خودتون بپرسید".بقیه ساکت بودند،فقط نگاه می کردند.با مهربانی گفتم:نمی فهمم.صدایی شبیه غرولند از طرف دیگر کلاس به گوشم خورد.متوجه گوینده نشدم.سیفی که همیشه مثل زبان جمع عمل می کرد گفت:"علی(منظورش سطوت منش بود)مشکلات زیادی داره.امروزم آقای..."شاید متوجه شده بودید روی پاهایم بند نبودم ونشستم .بچه ها راست می گفتند.فاصله ها آنقدر زیاد بود که من حتی متوجه پریشانی این دانش آموزم در کلاس نشده بودم. بارها به این مسئله فکر کردم.ازشما چه پنهان ،گاهی شیطنت وبیشتر وقت ها بی حالی وکم حوصله بودنتان هر روزنی را برای ارتباط می بست.من به عنوان یک معلم موظف بودم بخشی ازکتاب قطور درسی را تا قبل از هرنوبت امتحانی تمام کنم.-با این همه تعطیلی!-از طرف دیگر وضعیتی در کلاس های درس پیش آمده که وقتی به سوال وجوابی خارج از موضوع درس می رسم تعدادی از شاگردان به صورت شرطی شده ،ارتباط خود را با معلم وکلاس قطع می کنندو شروع به صحبت با بغل دستی کرده ویابه کار خود مشغول می شوند.کلاس را ساکت کردم وبا لحنی آرام گفتم:"تا رنج تحمل نکنی گنج نبینی- تاشب نرود صبح پدیدار نباشد.به نظرم آمد برای بقیه کلام ،نگاهم می کنند.آن روز از سختی زندگی گفتم .ازاینکه خودتان را زیاددرگیر شرایط بزرگ ترهای خانواده نکنید فقط به آینده روشنی که پیش رویتان هست فکر کنیدو ازاین حرف ها.در آخر هم قول دادم پیگیر مشکل همکلاسیشان با مدرسه باشم.باید اذعان کنم هروقت یکی از شما در باره مشکلش با من دردودلی می کرد،انگار احساس وجود می کردم و مفید بودن.تأسف می خوردم آن وقتی که روزها به یکنواختی می گذشت.من از تو وهمکلاسی هایت توقع داشتم خوب درستان را بخوانید.مراعات اخلاق رابکنید.انسانهایی باشیدمفید به حال جامعه وخانواده.گاهی که نفس می زدید وبوی سیگار یا قلیان از ته گلویتان استشمام می کردم ناراحت می شدم .اگر روزی درس می پرسیدم وشما پاسخگو نبودید غصه می خوردم.دنبال بهانه ای بودم که قول بگیرم که جبران می کنید.من دوست داشتم بجای صرف انرژی برای ساکت کردن کلاس ،تمام این نیرو را برای پیشرفت درسی و اخلاقی شما بکار ببرم.یادت هست یک روز زنگ آخر کلاس به طرف من آمدی وگفتی :"آقا چقدر خسته بنظرمیای".من فقط سر تکان دادم.راست می گفتی.بچه ها نفسَم را بریده بودند(من عادت نداشتم سر آنها دادو بیداد کنم.)دوست داشتم تو وهمکلاسی هایت خوب می فهمیدید که من هم ناتوانی های دارم،آن وقت بیشتر مراعاتم را می کردید.قبل از شروع به نوشتن مطالب زیادی در ذهنم بود اما نمی دانم چرا به یکباره تخلیه روحی شدم.نامه ام را با جملات زیر به پایان می برم.

امروز که فکر می کنم می بینم که چقدر برایم مهم بودید.دوست داشتم قضاوت مثبت وخوبی از من پیدا می کردید.اگر مشکلات شما ومن مجال می دادند وما قدر هم را بهتر می دانستیم ،کلاس ها گلستان می شد.این ها را گفتم که بدانی خیلی دوستتان دارم.

http://etemadnewspaper.ir/Released/92-02-10/93.htm#236887

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد