«اشباح گُویا» و تجربه درد دیگران!
محمدرضا نیکنژاد، بخش طرح نو روزنامه شهروند، 9 خرداد 94
پدر و مادر،
برادران، نقاش نامدار و مسئول بازداشت دختر خانواده، دور یک میز نشستهاند و گفتوگو
میکنند. هنگامی که مادر از مامور تفتیش عقاید شهر، علت بازداشت دخترش را جویا میشود،
پاسخ میشنود که دختر به علت ریشههای غیرمسیحیاش، گوشت خوک خورده است. اما پدر و
مادر آن را رد میکنند و بر باورهای مسیحی خویش و دخترشان پای میفشارند. مسئول: او
خود به این گناه اعتراف کرده و دیگر نمیشود کاری کرد.
برادر: اعترافها زیر فشار بوده است و ارزش ندارد.
مسئول: اگر کسی بیگناه باشد حتی با شکنجه نیز اعتراف نمیکند.
نقاش: اگر من زیر شکنجه باشم حتی به بوقلمون بودن خود نیز اعتراف میکنم.
مسئول: تو مرد با ایمانی هستی و چنین نمیکنی، اصلا باورهای دینیات اجازه نمیدهند.
نقاش: اگر دردها بزرگتر از اعتقادم باشند، چه؟!
پس از کمی سکوت، مسئول میگوید: بیگمان خدا راهی جلوی پای تو خواهد گذاشت تا باورهایت آسیب نبینند!
پدر: آیا شما تاکنون مورد چنین پرسشهایی قرار گرفتهاید؟
مسئول: نه.
پدر برای آنکه به او نشان دهد شکنجه چهها که نمیکند، برگهای آماده امضا به دستش میدهد که در آن مسئول اعتراف میکند که میمونزاده است! مسئول از امضا سرباز میزند. بهدستور پدر، مچهای او را با طناب میبندند و از کتف به سقف میآویزند و... پس از چند دقیقه- تنها پس از چند دقیقه- برگه امضا میشود!...
این سکانسی از فیلم ارزشمند «اشباح گُویا» است که به زندگی نقاش نامآورِ اسپانیایی، «فرانسیسکو گویا» میپردازد. داستان او با زندگی دخترکی اشرافی، آشفتهبازار اسپانیا در میانه جنگهای داخلی، حمله فرانسه ناپلئونی و دست به دست شدن قدرت در آن کشور، درآمیخته است. سالها پس از دیدن این فیلم گاهی اندیشهام درگیر گفتوگوهای این سکانس میشود. انسان تا هنگامی که خود در برابر یک بیماری، یک ستم، یک نابرابری، یک تجاوز، یک درد و یک... قرار نگیرد، نمیتواند دریابد که آن بیماری، آن ستم، آن نابرابری، آن تجاوز و آن درد چه بلایی بر سرش میآورد. بیگمان هیچگاه نمیتوان خود را بهجای کسی نشاند و همه دردها و رنجهای او را چشید و حس کرد، اما شاید با کمی اندیشه بتوان دستکم بخشی از دردها را فهمید. گاهی ناخواسته عکسهایی را در شبکههای مجازی میبینی که روزها اندیشهات را آشفته میکند. دیدن عکسهایی از دانشآموزان «شینآبادی» یا کودکانی که بر اثر انفجار مین، پای خویش را از دست داده بودند. عکسهایی از فقر باورنکردنی سیستانوبلوچستانودانشآموزانی که کلاسشان بیابان بود و زیراندازشان زمین و سقفشان آسمان؛ یا درد و رنج و هراس از آیندهای پنهان بهزیر باندپیچیهای زنان و دختران اسیدپاشی شده و... همه و همه پس از سالها سکانس تاثیرگذار بالا را بهیادم آورد. بهراستی اگر بچه من در شینآباد میسوخت، یا در یکی از مرزهای کشور پایش را از دست میداد، یا مجبور بودم در روستاهای سیستانوبلوچستان زندگی کنم، اکنون چه میکردم و چه میتوانستم بکنم؟ از دولتمردان چه میخواستم؟ بهراستی اگر دمی خود را بهجای این دردکشیدگان بگذاریم چه میشود؟ آیا کمرمان زیربار درد و رنج و نگرانی از آینده تاب میآورد؟ نمیدانم!
http://shahrvand-newspaper.ir/Default.aspx?NPN_Id=250&PageNO=12