محمدرضا نیکنژاد، ص آخر روزنامه شهروند، 21 اَمرداد 96
در هیاهوی بگومگوهای سیاسی درباره کابینه و بیمهری به خواستههای بخش بزرگی از رأیدهندگان بهویژه زنان و ما فرهنگیان و بیخوابی و آشفتگی ذهنی برآمده از آن، از خانه بیرون زدم. پا به بوستان نزدیک خانهمان که گذاشتم در گوشه آلاچیق پوشیده از برگهای یاس، بانویی میانسال با سه کودک قد و نیم قد نگاهم را ربود. در کلافگی آن آشفتهبازار ذهنی، دیدن آن چهار فرشته در گوشه آلاچیق، حرکت آرام قایقی کوچک در آبراهی پوشیده از نیلوفران آبی، در جنگل مهگرفته استوایی را میمانست که صدای دلانگیز پرندگان آن را بهشتیتر میکرد و... البته چند روزی بود که کنجکاو این صحنه و کیستی این بانو و آن بچهها، با کولهپشتیهای مدرسه و کتابهای پارهپوره و سررسیدهای تاریخ گذشته و... شده بودم. پیش رفتم و گفتم من معلمم و چند روزی است که کنجکاو کارِ شما هستم، اگر مشکلی نیست میخواهم بدانم اینجا به چه کارید؟ بانوی مهربان و خوشرو گفت که من مشاور بازنشسته هستم و فرهاد، آزیتا و پویا همسایههای افغانستانیمان هستند که یکسال و نیم پیش از بدخشان افغانستان به میهمانی کشورمان آمدهاند. بیسواد وارد ایران شدهاند و تاکنون نیز امکان درس خواندن نداشتهاند. حیفم آمد که این بچههای باهوش و کمی بازیگوش درس نخوانند. برای همین، هر روز از ۸ بامداد میآییم و با هم درس میخوانیم. در سکوت نگاههای آفرینبرانگیزم، ادامه داد که دارم آمادهشان میکنم برای ورود به دبستان. فرهاد باید آزمون سوم را بگذراند و وارد کلاس چهارم شود و آزیتا و پویای دوستداشتنی نیز برای آزمون کلاس دوم آماده میشوند. میگوید خسته شدهام اما این کار را بهعنوان یک پروژه شخصی پیگیری میکنم و امیدوارم با آغاز مهرماه این بچهها به دبستان راه یابند. میگوید از افغانستان که آمدهاند صفرِ صفر بودهاند اما اکنون خیلی بهترند. برای نشان دادن راستی ادعایش آزیتا را به ایستادن و خواندن جدول ضرب فرا خواند و او نیز به آسانی و کمی شرم آن را از بر خواند. پویای ریزهمیزه هم این کار را انجام داد و فرهاد هم. بچهها که درس پس میدادند، چهره خسته خانم موسوی گشودهتر میشد و چشمانش از خرسندی میدرخشید. پرسیدم که در این راه ارزشمند یار و یاوری هم داشته یا دارید؟ میگوید خانمی درس قرآنشان را پذیرفته و خانم دیگری که از دستاندرکاران مدرسه غیردولتی آن سوی خیابان است نیز با دیدنمان پیشنهاد داد که در روزهایی میتوانیم از کلاسهایشان بهره ببریم. گفتم چه کار ارزشمندی کردهاید و میکنید. پیشنهاد همکاری دادم. خوشبختانه به آسانی پذیرفت و قرار شد در این کار کمکحال باشم و... با خود میاندیشم که زیر پوست این شهر بیدر و پیکر چه چیزهایی که به چشم نمیآید؛ چه زشت و چه زیبا، چه آزاردهنده و چه شادیبخش، چه مایه شرمساری و چه سربلندی و... اما در میانه همه این ندیدنها، باید زیباییها را جست و دید و آن را با دیگران در میان گذاشت؛ به امید آن که زشتیها به آرامی از جامعه رخت بربندد. آری، زیبایی سر و کله زدن خانم موسوی با آن سه کودک افغانستانی در گوشه آن آلاچیق بهشتی و در هوای خنک بامدادی آنچنان زیبا و امیدبخش است که میتوان دستکم برای دمی زشتیها را به فراموشی سپرد و امیدوار شد. امید به آینده، امید به انسانیتر شدن جامعه، امید به کورسوی یک دریچه، در انتهای تاریکی و امید به از میان برداشتن سیاهیهای شبگونه نامهربانی و نادیده گرفتنها... باید با این امیدها آغوش خویش بر گفته بامداد بزرگ گشود که: نه! هرگز شب را باور نکردم / چرا که / در فراسوی دهلیزش / به امیدِ دریچهای / دل بسته بودم.
yon.ir/FeUtg