بهداشت، آموزش و اخلاق!


محمدرضا نیک‌نژاد، ص آخر روزنامه شهروند، 14 امرداد 96
برخلاف همیشه که غرق در بوسه‌مان می‌کرد، گوشه‌ای افتاده بود و می‌نالید. در این بیست و اندکی که دامادشان هستم، هیچ‌گاه چنین ندیده بودمش؛ زنی خوداتکا، سخت‌کوش، مهربان و خوددار. به سختی درد داشت. برای جلوگیری از آسیب بیشتر، به اورژانس زنگ زدیم. آمبولانس آمد. پس از وارسی گفتند به بیمارستان ببریدش! دستور دادند که بلندش کنید و با خودروی خودتان ببرید. همچنان که ماموران نگاه‌مان می‌کردند، تلاش کردیم اما نتوانستیم و نتوانست؛ درد امانش را بریده بود. برانکارد را آوردند و با‌ هزار بدبختی بر آن نشاندیمش و... ماموران همچنان دستور می‌دادند. در انتقال از خانه به آمبولانس و از آمبولانس تا اورژانس، هیچ کمکی نکردند! وارد اورژانس پرجنب‌وجوش  بیمارستان ۵۰ تخت‌خواب و ۵۰ساله شهر شدیم. دکتر از کنارش گذشت و با غرور، چند ضربه به زانو و استخوانش زد و در بی‌اعتنایی کامل بدون آن‌که نگاهی به او و ما بیندازد، پرسش‌‌هایمان را بی‌پاسخ گذاشت و به سوی اتاقش رفت. امکانات زهوار دررفته بیمارستان و اتاق‌های رنگ و رو رفته و پرستاران بی‌اعتنا به درد و رنج بیماران، از سویی حس تحقیر و از دیگر سو خشم آدم را برمی‌انگیخت. خانواده‌ای تصادفی و بشدت آسیب‌دیده آورده شدند. زنی از آنها به سختی بدحال بود و مردِ همراهش با ریش و یقه دیپلمات، با دستِ باندپیچی‌شده، از سویی سرگردان اتاق‌های حسابداری و عکسبرداری و... و از دیگر سو، باید برانکارد بیمارش را خودش با‌‌ همان یک دستش جابه‌جا می‌کرد! طاقتش طاق شد و فریاد برآورد و... انتظامات با احتیاط و هراس از تیپ و قیافه‌اش، آرامش کردند و در پاسخش که می‌گفت کسی نمی‌آید حتی برانکارد را هل دهد! گفتند نیرو نیست! گفت پس این پرستاران!؟ گفتند وظیفه پرستاران نیست. در‌‌ همان مدتی که ما نیز برانکارد مادرِ همسرم را جابه‌جا می‌کردیم، دکتر با چند پرستار مشغول زمزمه یکی از ترانه‌های معروف لری ، با بی‌اعتنایی آزاردهنده درگیرِ خوش‌وبش بودند. مرد عصبانی با صدای کمی آرام‌تر و البته همچنان خشمگین، غر می‌زد که یکی در گوشش گفت، این‌ بیمارستان دولتی است؛ اگر می‌خواهی خدای‌نکرده بیمارت از دست نرود، برو فلان بیمارستان خصوصی؛ آن‌جا به بیمارت می‌رسند! همسرم از پیش مادرش آمد و گفت، اینها نه‌تنها با ما حرف نمی‌زنند، حتی وظیفه تخصصی‌شان را نیز پس از چندین‌بار خواهش و تمنا انجام می‌دهند. رنج و دردِ بیماران بشدت برایشان عادی شده و گویا از شکایت و پیگیری هم نمی‌ترسند! ناخودآگاه یاد پاسخِ یکی از همکارانم به گلایه‌های یکی از معاون‌های مدرسه افتادم. معاونی که خواهان کنترل اخلاقی و درسی بیشتر بچه‌ها در کلاس شده بود. همکارم گفت، مگر چقدر به من می‌دهند که هم درس بدهم، هم مبصری کنم و بچه‌ها را با خشم فروخورده کنترل کنم، هم چندین مرحله امتحان بگیرم و تصحیح کنم و پیگیر وضع درسی و اخلاقی ۴۰ دانش‌آموز در هر کلاس و ٣۰۰- ٢۰۰ دانش‌آموز در هر هفته باشم و آخرش هم بیفتم گوشه بیمارستان و در تنهایی بمیرم و کک هیچ‌کس هم نگزد که مُرد! و البته یاد انواع گوناگون مدرسه نیز افتادم؛ غیردولتی، هیأت امنایی، نمونه دولتی، نمونه مردمی، تیزهوشان و... و چه ستم چندگانه‌ای است بیمارستان‌های دولتی و نیمه‌دولتی و خصوصی! و چه دردی است که بیمارشدن و دردکشیدن و بهبودیافتن و بد‌تر شدن و حتی تولد و مرگی که با میزان پول افراد پیوندی محکم دارد! و چه اخلاق‌ستیز است که در انسانی‌ترین گستره‌ها یعنی بهداشت و آموزش حکمِ «هر چه پول بدهی‌، آش می‌خوری» فرمانفرماست و چه دردآورست مرگ آرامِ  انسان ها در چنین بیمارستان‌هایی و مرگِ آرام‌ترِ میلیون‌ها استعداد در چنان مدرسه‌هایی و...
yon.ir/ZTMHk

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد