پیر شی، پدر گیر کسی نمی آید!

محمدرضا نیک نژاد، ص آخر روزنامه شهروند، 16 امرداد 95

از ماشین پیاده اش کردم. نمی توانست سه طبقه بالا بیاید. کولش کردم. وزنی نداشت شاید 40 – 50 کیلو. مسیر مهمانی تا خانه بر کولش، خود را به خواب زده بودم و او می دانست! نفس نفس زنان کنار تخت آرام به زمینش گذاشتم. نمی توانست درست بایستد. گفت تو کی هستی؟ گفتم محمد. گفت پیر شی، "پدر گیر کسی نمی آید". به آرامی پتو را رویم کشید و با بوسه ای گونه های ته تغاریش را نواخت. در تاریکی شب در دالان کابوس آفرین محله قدیمی مان، رضا– قلدر محله- جلویم را گرفته بود و می خواست کتکم بزند! با فریادهای بابا-بابای خودم و دست های نوازشگرش از خواب پریدم و با بوسه ها و صدای مهربانه اش خوابیدم. هنوز چشمانم گرم نشده بود که با تکرار صدای خواهشناکِ نامم به سختی بیدار شدم. بالای سرش رفتم. برای جبران کم شنوایی و کم بینایی اش با صدای بلند گفتم: بفرما حاجی؟ گفت اینجایی محمد؟ گفتم بله. گفت همین که اینجایی خوب است! برو بخواب. آرام گرفت و خوابید. انگشت کوچک دستش را گرفته بودم و به اتکایش جهان کودکی زیر پاهایم پیموده می شد. از پایین اندام استوارش را می پاییدم. گفت من هم در بچگی همین انگشت پدرم را می گرفتم. دنیاست دیگر! از این دست که بدهی از آن دست پس می گیری! بازوی تکیده اش را گرفته بودم و از بالا، اندام پوست– استخوانی و خمیده اش را می پاییدم و به سوی دست شویی می بردمش. گفت "پدر گیر کسی نمی آید" و ادامه داد: از این دست که بدهی از آن دست پس می گیری. در دستشویی تمیزش می کردم. از چهره بی گناهش شرم هویدا بود. آن هم برای کسی که همواره از به ثمر رساندن 5 فرزند در میان سر و همسر سرافراز بود. نمی دانم در کودکی چند بار به دستشویی برده ام! اما بی گمان من شرمگین آن نبودم، او نیز. چند ماهی است کنکور داده ام. دلشوره دارم و با دستان لرزان و کمی زیر و رو کردن روزنامه، نامم را می یابم. تا محل کارش یک نفس دویدم. نامم را که دید گریه کنان گفت سرافرازم کردی! خستگی سال ها جان کندنم را در آوردی! به تو افتخار می کنم. آرام روی تخت نشاندمش. گفت ببخشید! اذیتت می کنم. به خاطر همه رنج ها و تلاش ها و غرور گذشته اش بغض کردم. گفتم همواره تو برایم الگوی پاک دستی و معصومیت و سلامت روح بودی و هستی. چرا و که را ببخشم؟ به تو افتخار می کنم و بغضم ترکید. او در پاسخ گفت پیر شی." پدر گیر کسی نمی آید". هر جمله ای که می گوید برای تاکید و تاییدش، شعری همراهش می کند. هر کس برای نخستین بار او را می بیند از حافظه اش شگفت زده می شود. دو دقیقه نیست که نامم را پرسیده. باز می گوید تو که هستی؟ باز می گویم محمد. با فشار و مکس فراوان، شعری را می خواند که آویزه گوش و خط مشی زندگی اش بوده است" دل زیر دستان نباید شکست/ مبادا که روزی شوی زیر دست/غم زیر دستان بخور زینهار/ بترس از زبر دستی روزگار" و من پیشانی اش را می بوسم. چادر به دندان و دمپایی بر پا و سراسیمه در کوچه پس کوچه های محله و دکان های بازار و دفتر مدرسه ها پیگیر پسرانش بود. آن هم نه یکی، نه دوتا که 5 تا. گفتم مادر، من دیگر زن و بچه دارم چرا این اندازه نگرانی و گریه می کنی؟ نیمه شب با کمک هم، او را به دستشویی می بردیم. گریه کنان گفت به یاد زحمت های دوران گذشته اش می افتم. برای بزرگ کردنتان زجر و سختی بسیاری کشیدیم. گفت پیر شی" پدر گیر کسی نمی آید". گفتم "پدر و مادر گیر کسی نمی آیند. این دو گنجیه هایی تکرار ناشدنی اند".     

http://shahrvand-newspaper.ir/news:nomobile/main/71241/%d9%be%db%8c%d8%b1-%d8%b4%db%8c%d8%8c-%d9%be%d8%af%d8%b1-%da%af%db%8c%d8%b1-%da%a9%d8%b3%db%8c-%d9%86%d9%85%db%8c%e2%80%8c%d8%a2%db%8c%d8%af!-

نظرات 1 + ارسال نظر
جوادی یکشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 05:26 ب.ظ

ییرشی دوست خوب هم به راحتی گیرکسی نمی آد.نوشته دل نشین هم به راحتی گیرکسی نمی اد......

درود جناب جوادی عزیز. خیلی لططف داری عزیز. امیدوارم خود و خانواده گرامی تان خوب و خوش و تندرست باشید. پیامتون خیلی بهم چسبید. سپاس سلام برسونید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد