محمدرضا نیکنژاد، ص آخر روزنامه شهروند، 25 اردیبهشت 95
بسیاری از ما اخلاقهای شگفتی داریم. مثلا بنا به شعر «تو نیکی میکنی در دجله انداز...» از یکدیگر میخواهیم که بیچشمداشت نیکی کنیم، اما کمتر کسی هست که با انجام کارِ نیکی، چشم به راه پاسخش ازسوی دیگران نباشد! اگر پاسخِ نیکی، بهنگام برنگردد، گلایهها و سخنچینیها آغاز میشود و باید «باقلاها را برای بارزدن آماده کرد!» و... یا گاهی پیش میآید که آشنایی از آشنای دیگر دل پری دارد. هر جا مینشیند، بد او را میگوید و زمین و زمان را به هم میبافد تا ثابت کند که او چنین است و چنان و... اما ناگهان طرف از درمیآید و میبینی گلهگذار رفتارش وارونه میشود و انگار نه انگار که همین چند ثانیه پیش نبش قبر برپا بود و همه رفتگان طرف یکییکی میآمدند و نوازش میشدند و با تنی لرزان به جایگاه ابدی خویش بازمیگشتند. شگفتا که «در این دوران، بدی پایان ندارد/ دلی گر بشکنی تاوان ندارد!/ دورویی و خیانت باب گشته/ دگر صدق و صفا خواهان ندارد» البته از این بدترش هم هست. میبینی طرف بسیار آدم آرامی است و چنان آسته میآید و آسته میرود که گربه بیشاخ، شاخ درمیآورد! گرچه در دل، خواهانِ دگرگونی در کل جهانِ هستی است اما زمان عمل که میرسد، میشود بره دوستداشتنی و البته ناقلا! اما همین آدم، هنگامی که کسی را میبیند که جسارت و توان رویارویی دربرخی گسترهها را دارد، مهمترین کنش زندگیش آغاز میشود. مدام از بزرگی طرف میگوید و درجسارت و شجاعت او میبافد و زیاده میگوید و بازار مکارهای به راه میاندازد که جنس جورش زیر بغل آن آدم جسور است و هندوانههای بزرگِ آبدار! طرف را آنچنان برمیانگیزد که با سروکله میپرد در دهان شیر. بیگمان برخی آدمها به دنبال جبران کوچکی و ناتوانی خویش در وجود دیگرانند و موذیانه و بیباک از اینکه شاید کسی را به کشتن دهند! از او زیاده میگویند بزرگش میکنند و... نمیدانم نام این را چه میشود گذاشت، زبونی، کوچکی، بیاخلاقی و زرنگی، آگاهی، زمان دانی و... نمیدانم! به گفته سعدی بزرگ «ای طبل بلند بانگ در باطن هیچ/ بیتوشه چه تدبیر کنی وقت بسیچ/ روی طمع از خلق بپیچ ار مردی/ تسبیح هزار دانه بر دست مپیچ». اما نمونهای دیگر. مثلا من با فلان کسک بدم، اما توان یا جسارت رویارویی با او را ندارم. یکی میآید و با او درمیپیچد و در این درافتادن، اخلاق را زیر پا میگذارد. پیش از این هم بسیار از اخلاق گفتهام و هنوز هم میگویم. با اینکه میدانم کار غیراخلاقی رخ داده است اما باز هم زیرکانه! از فرد خطاکار پشتیبانی میکنم. هنگامی که از من میپرسند که چرا به او ایراد نمیگیری؟ میگویم خب او دارد دشمن من را میزند. من چرا وارد این بازی شوم!؟ میگویند این اخلاقی نیست! اینجا هدف دارد وسیله را توجیه میکند! صدتا توجیه میآورم تا ثابت کنم این عین اخلاق است و... ربطش را نمیدانم! اما یاد شعر دیگری از سعدی افتادم که میگوید «تندرستان را نباشد درد ریش/ جز به همدردی نگویم درد خویش/ گفتن از زنبور بیحاصل بود/ با یکی در عمر خود ناخورده نیش/ تا تُرا حالی نباشد همچو ما/ حال ما باشد تُرا افسانه پیش/ سوز من با دیگری نسبت مکن/ او نمک بر دست و من بر عضو ریش!»
http://shahrvand-newspaper.ir/news:nomobile/main/63838/%d8%ac%d8%b2-%d8%a8%d9%87-%d9%87%d9%85%d8%af%d8%b1%d8%af%db%8c-%d9%86%da%af%d9%88%db%8c%d9%85-%d8%af%d8%b1%d8%af-%d8%ae%d9%88%db%8c%d8%b4!-