پس از نجات جان دانش‌آموزان معلم بلوچ قربانی بافت‌ فرسوده آموزش و پرورش شد

              
             گزارش از آساره کیانی، روزنامه همدلی، 17 فروردین 95

 برادرش می‌گوید زمانی که متوجه شد دیوار در حال ریزش است، نتوانست بماند؛ او و همکارش به سمت دیوار دویدند؛‌ دانش‌آموزان را از دیوار دور کردند اما خودشان زیر آوار ماندند؛ یکی می‌میرد و دیگری آسیب می‌بیند.
مدرسه شهید رحیمی روستای نوک جو در‌ منطقه مرزی روتک، بخش مرکزی خاش (استان سیستان و بلوچستان) قرار دارد؛ وزش گردباد سبب می‌شود، دیواری گلی که از مدت‌ها قبل در کنار این مدرسه جای گرفته بود، فرو بریزد؛ دیواری که خطرناک بودنش تا پیش از ریزش به چشم هیچ مسئولی نیامد و همچون بسیاری از دیوارهای مدارس فرسوده در سراسر کشور فراموش شده بود؛ فراموشی و عدم توجهی که جان می گیرد و این‌بار نوبت به «حمیدرضا گنگوزهی ریگی» رسید؛ معلم جوان 27 ساله‌ای که خود دو فرزند داشت و بی گمان اگر فرزندی هم نداشت، با دیدن تاب خوردن دیوار،‌ خود، تاب نمی‌آورد؛‌ می‌دوید و ‌دانش‌آموزان را دور می‌کرد اما زمانی که می‌خواهد کمر راست کند و خود را هم به سمت دانش‌آموزان پرتاب کند، دیوار امانش نمی‌دهد و زیر خود دفنش می‌کند.
برخی موانع بر تسریع مرگ افزودند
عبدالصمد گنگوزهی ریگی، برادر حمیدرضا گنگوزهی ریگی، با این‌که در مراسم تشییع پیکر برادرش حضور داشت،‌ به تماس تلفنی خبرنگار همدلی پاسخ داد؛‌ شاید به این دلیل که ناگفته‌هایی داشت که گفتنش می‌توانست اندکی داغ برادر را تسکین دهد؛ شاید چون خودش هم معلم است و از نزدیک درک کرده، چرا برادرش جان فدا می‌کند وقتی جان دانش‌آموزانش را در خطر می‌بیند؛ شاید آن‌جایی که آن‌ها زندگی می‌کنند، آن‌قدر همه چیز در اثر محرومیت،‌ فرسوده شده که خستگی‌اش به جان‌ها مانده؛ نقطه صفر مرزی.
گنگوزهی از رور حادثه می‌گوید؛ از دیواری که در اثر بارندگی نم کشیده بود و دیواری که برادرش را کشت و همکار برادرش را با شکستگی پاها، راهی بیمارستان کرد.
او از مسئولانی که این روزها به آن‌ها سر زده‌اند یا تلفنی با آن‌ها در تماس بوده‌اند تشکر می‌کند اما گلایه‌هایش را ناگفته نمی ‌گذارد؛ از ماموران راه‌هایی که آن‌ها را حدود یک ساعت و نیم پشت قفل‌ها و زنجیرها معطل کردند، زمانی که پیکر برادرش را که هنوز زنده بود به پاسگاه رساندند؛ و همه این‌ها در حالی است که معلمان حکم تردد دارند و پاسگاهی که به آمبولانس هم مجهز بود هیچ کمکی به عبور آن‌ها و آسان رسیدنشان به بیمارستان نکرد. پس از باز شدن زنجیرها در راه «چاه‌نودو» پرایدی که حامل معلم آسیب‌دیده بود،‌چند بار پنچر می‌شود؛ در آن‌جا هم متوقف می‌شوند؛‌ این‌بار توسط ماموران نیروی انتظامی؛ آن‌ها تقاضای بالگرد می‌کنند اما عملی نمی شود؛‌معطلی این بخش هم که پایان می‌گیرد، می‌شود نوش داروی پس از مرگ؛ نبض برادر دیگر نمی‌زند.
برادر معلم مرحوم، گلایه دارد از نگهبانان راه‌ها؛‌می‌گوید آن‌ها همان طور که حافظ مرزها هستند و این کار را به بهترین نحو انجام می‌دهد،‌حافظ جان انسا‌هایی که در این کشور زندگی می‌کنند هم باشند.
دولت به فکر ایمنی مدارس نبوده است
اما موضوع فوت این معلم، بار دیگر وضعیت مدارس فرسوده و خطرهای آن را مطرح می‌کند؛ مدارسی که ایمنی کافی را ندارند و هرازچندگاهی کار دست معلمان و دانش‌اموزان می‌دهند؛‌ محمدرضا نیک‌نژاد؛‌ آموزگار و فعال فرهنگی پیرامون مرگ معلم سیستان و بلوچستانی که جان خود را فدای دانش‌آموزانش می‌کند، توضیح می‌دهد: این واقعه از دو جنبه قابل بررسی است؛ یکی بحث انسانی و اخلاقی است که هر دو معلم در این زمینه انجام داده‌اند و جنبه دیگر، خطرخیز بودن مدارس است.
او از فعالیت 10، 15 ساله خود در حوزه آموزش و پرورش خبر می‌دهد و تاکید می‌کند که یکی از دغدغه‌های معلمان در طول این مدت بحث فرسودگی مدارس و پایین بودن ایمنی آن‌ها بوده؛ موارد غیر ایمن و فاقد استانداردی که مدام تکرار شده و متاسفانه دولت در این زمینه کار خاصی به جز رجوع به خیرین مدرسه‌ساز نکرده است.
حضور روزانه پنج میلیون نفر در مدارس فرسوده
طبق آمار دولتی حدود 65 درصد از مدارس کشور فرسوده هستند؛ از این میان، چیزی حدود 35 درصد تخریبی‌اند به این معنا که باید تخریب شوند و از نو ساخته شوند. اگر تعداد معلمان را یک میلیون و دانش‌آموزان را هم حدود 4 میلیون در نظر بگیریم، به این نتیجه می‌رسیم که هر روز 4 تا 5 میلیون انسان در مدارسی که ایمنی کافی ندارند به سر می‌برند.
نیک‌نژاد به این نکته اشاره می‌کند مشکل کنونی مدارس به یک دولت و وزیر آموزش و پرورش، محدود نمی‌شود؛ او به ارگ قدیم تهران اشاره می‌کند و منطقه 12 که حدود 80 درصد مدارس آن قدیمی و فرسوده هستند و زلزله‌ای ناچیز می‌تواند آن‌ها را با خاک یکسان کند؛ گاه هم بی‌توجهی‌های مسئولین سبب می‌شود، دیوارها یا موانعی که اطراف مدارس هستند و برای دانش‌اموزان خطرسازند برداشته نشده و فاجعه‌ساز شوند.

خلسه ی نوروزی!

                محمدرضا نیک نژاد، ص آخر روزنامه شهروند، 14 فروردین 95

مادرم در را گشود و مانند همیشه به بوسه ام کشید و نمه اشکی ریخت. گوشه سالن کوچکی که با دری چوبی به شکل دو اتاق درآمده، پشت میز کوچکم نشسته بودم و برای کنکور درس می خواندم. نگاهی به خودم انداختم و به سوی پدر رفتم. خم شدم و بوسه ای به چهره ی خسته از سال هایش زدم. آرام چشمانش را گشود و پرسید تو که هستی!؟ برای آن که بشنود صدایم را بلند کردم و گفتم "محمدم". مهرِ پدری بر آلزایمر چیره شد و ته تغاریش را شناخت. چشمانش پر از اشک شد و گفت "برایت دست به دامن خدا شدم". همچنان پشت میز چوبی کوچکم تست می زدم. مادرم با پیاله ای کشمش و چند دانه مغز بادام و گردو آمد و گفت تو چطور هم درس می خوانی و هم شجریان گوش می دهی!؟ پدرم با چند سنگک وارد خانه شد و گفت "رُولهَ" دَرست را بخوان تا سرافرازمان کنی! و من از پشت میز چوبی ام، همچنان که تست می زنم به شیرمردی خسته و آرمیده بر تختی می نگرم که بسیاری از رنج های گذشته را به یاد نمی آورد. از خواب بیدار شدم و یونیفورم سربازی ام را پوشیدم و آهنگ رفتن کردم. مادرم  پیاله ای کشمش در جیبم ریخت و پیاله ای آب پشتم. از خانه بیرون زدم با این امید که پدرم مانند همیشه پنهانی پول در جیبم گذاشته است. پشت میز چوبی نشسته ام و همچنان که شجریان گوش می دهم و تست می زنم، مادرم را می بینم که از بامداد در آشپزخانه ی یک وجبیِ گوشه حیاط، در پی آماده کردن شامِ شبِ سال نوست. برادرها و برادرزاده ها با خانواده هایشان، با شادی به میهمانی شبِ سالِ نو آمدند و خانه کوچک پدری پر شد ز مهر مادری. من و همسر و دو پسرم هم آمدیم. صدای بلند موسیقی و دست زدن های پیاپی و دست افشانی "مه سیمای" یازده ماهه، آرامش خانه را بر هم زد و من با نگرانیِ آمیخته با خشم از پشت میز چوبی ام بلند شدم و داد زدم " این چه مسخره بازی است! امسال سال کنکور و سرنوشتم است، شما مهمانی داده اید!؟" مادرم با پیاله ای مغز بادام و چند دانه پسته آمد و با آرامش گفت، امشب را تاب بیاور. و من نگران از آینده خود و خانواده ام گفتم "من زن و بچه دارم. اگر امسال سر کار نروم، زن و بچه هایم در زندگی درمی مانند!" و او از پشتِ میز بلندش گفت " فکر کن مرده ای! برای زن و بچه ات نیز خدا کریم است!" از دانشگاه برگشتم و در خوابم که پدرِ پیرم چند بار نامم را صدا می زند. از پشت میز چوبی ام بلند شدم و زیر بغلش را گرفتم و او را به دست شویی بردم. او زمزمه کرد "برای رهایی از گرفتاری ات به ائمه التماس کردم و باز پرسید تو محمدی!؟ و مادرم را دیدم که برای پذیرایی از بچه ها و عروس ها و نوه هایش برای شب سال نو از بامداد در حیاط 40 ساله مان این ور و آن ور می رفت و من نگران از آینده، از پشت پنجره ای مشبک که تپه های زرد رنگ و دیوارهای بلند و برج های نگهبانی، همه چشم اندازش است به چهرهای دوست داشتنی و رنج های چند دهه ای پدر و مادرم می نگرم و به این می اندیشم که او چه راست گفت از پشت میز بلندش، که حتی اگر من هم نباشم زندگی برای همه در جریان است. تست های فیزیک را تمام کردم. شجریان همچنان می خواند. پدرم روی تخت با آرامش چرت می زد و مادرم با اشتیاق پخت و پزش را به پایان رساند و همسرم کنارم بود و ... با خودم گفتم چه خوب که پدرم هست، مادرم هست، همسرم هست و همه هستند و من هم هستم. پس " تا شقایق هست زندگی باید کرد".  

 http://shahrvand-newspaper.ir/news:nomobile/main/60100/%d8%ae%d9%84%d8%b3%d9%87%e2%80%8c-%d9%86%d9%88%d8%b1%d9%88%d8%b2%db%8c!