مساله‌ای به‌نام اخلاق

عزت‌اله مهدوی،بخش طرح نو روزنامه شهروند،20 بهمن 93

 

راسکولنیکف، قهرمان رمان جنایت و مکافات، اقدام به کشتن پیرزنی رباخوار می‌کند اما ناخواسته در همان لحظه، خواهر بی‌گناه پیرزن نیز به صحنه جنایت وارد می‌شود و به دست قاتل به قتل می‌رسد. بقیه ماجرا کشمکش‌های درونی قاتل با وجدان و اندیشه‌های خود و رویارویی بیرونی با آدم‌های مرتبط با این موقعیت است.

 داستایفسکی، این رمان را زمینه‌ای برای طرح پیچیده‌ترین مسائل انسانی در نسبت با اخلاق، می‌کند. درک اندیشه‌های او در این‌باره نیازمند مطالعه‌ای در سپهر فکری عصر اوست. اوج رمانتیسم نه‌تنها قالب‌های کهنه ادبی را درهم شکست، بلکه با کمک‌گرفتن از دستاورد‌های ایدئالیسم فلسفی، در تعریف و تفسیر انسان عصر جدید نیز طوفانی بپا کرد. حالا آرمان‌ها را نه در آسمان که در ذهن انسان باید جست‌وجو می‌کردند. این اندیشه با ابراز وجود انسان در همه عرصه‌ها تظاهر کرد. ابراز وجودی که از انسان، موجودی عصیانگر می‌ساخت که علیه ارزش‌های پذیرفته‌شده از طرف جامعه، برمی‌خیزد. هرچند این کشمکش عمدتا به نابودی او و قهرمانانش منجر می‌شود. دغدغه داستایفسکی این بود که در فضای تیره‌وتار برخاسته از این پیکار، وجوه پنهان و آشکار این مبارزه را برای خوانندگانش برملا کند. او در رمان «جنایت‌ومکافات» سعی دارد در ذیل پیرنگ داستانی خود به‌بررسی انگیزه‌های عمل و مواجهه انسان با نتایج و پیامد‌های آن بپردازد. او می‌خواهد نشان دهد که انسان‌ها نه‌تنها مسئول نتایج اقدام خود هستند بلکه باید هزینه پیامد‌های آن را نیز قبول کنند. وی نپذیرفته بود که این ابراز وجود درنهایت به منزلگاهی امن  می‌رسد. به‌وضوح می‌توان دریافت که او در تردید به دستاوردهای «کانت»، پیرو «هامان» شده بود. کانت، فیلسوف بزرگ عصر جدید تلاش وافری به‌کار برده بود تا نشان دهد که عقل به‌عنوان توانایی تنظیم اهداف برای فهم بشر و عمل اخلاقی می‌تواند وظیفه خروج از صغارت خود تحمیل‌کرده را به‌عهده بگیرد و دوران روشن‌نگری را مهیا سازد. اما «هامان» (فیلسوف مخالف عقلگرایان) استدلال می‌کرد، شکست در تحقق کامل نتایج روشنگری نه ناشی از شکست در تفکر برای خویشتن است بلکه عمدتا متوجه این حقیقت است که از سوی افرادی همچون کانت که خود را بیشتر از اخلاقیات متداول به حقیقت نزدیکتر می‌دانند به مردم وانمود می‌کنند که می‌توانند بگویند که آنها چه باید بکنند. بعد‌ها در زبان گزنده «نیچه» اوج فعالیت عقلگرایان در توجیه فضیلت و اصولگرایی اخلاقی به «تارتوف» بازی تعبیر شد (شخصیتی که در یکی از نمایشنامه‌ها پیرمردی فریبکار و متظاهر است). داستایفسکی در متن این بدبینی قرار گرفته بود و برای مخاطبانش رمان می‌نوشت. او سعی داشت از پشت این گرد و خاک به‌هوا خاسته، وجوهی از اندیشه‌های انتقادی را به نمایش بگذارد. علاوه بر این، او با کسانی هم که چشم به پیشرفت‌های معجزه‌آسای علوم داشتند و نیز حتی با پیروان کسانی مثل «چرنیشفسکی» که معتقد بودند اگر «تدابیری اجتماعی اندیشیده شود، جهان قرین خوشوقتی خواهد شد.» مخالفت می‌ورزید. هرچند گاهی همدلانه  از زبان یکی از شخصیت‌ها می‌گوید:  «سقف‌های کوتاه و اتاق‌های تنگ به روح و عقل انسان تنگی می‌دهد.» (ص٥٩٦) برای داستایفسکی، انسان موجودی متناقض بود. او تلاش می‌کرد این تناقض را در رفتار و اندیشه‌ها نشان دهد. می‌گوید: «با منطق تنها که نمی‌توان از روی طبیعت انسانی جست زد.» (ص ٣٧٦) این رمان از جنبه دیگری هم قابل ملاحظه است و آن روایت چند آوایی موجود در کتاب است. «باختین» هر آوایی را به ملودی مجزایی تشبیه می‌کرد که درنهایت یک‌هارمونی منسجم را می‌ساختند. تمام شخصیت‌های این رمان، صدای خود را به گوش ما می‌رسانند. راوی کل، گاهی چنان به سخن یک شخصیت گوش می‌دهد که گویی مجذوبش شده است. برای نمونه «اسوید ریگایلف» که نمونه کامل انسان عشرت‌طلبی است که خیر غایی را در ارضای نفس فردی می‌داند، با صدایی رسا و تاثیرگذار، خود را با «راسکولنیکف» که نماینده فلسفه ابَرمرد و اخلاق خردگرایانه و فایده‌مدارانه است، مقایسه می‌کند و درنهایت تفاوتی نمی‌بیند. داستایفسکی با ظرافت، ورشکستگی و پایان غمبار هر دو شخصیت را در صحنه زندگی به تماشاگرانش نشان می‌دهد. هرچند انسان شتابزده این قرن، دیگر صبوری خود را برای خواندن این دست از رمان‌های اندیشه‌برانگیز، از دست داده، اما این مسأله چیزی از ارزش‌های این کتاب نمی‌کاهد که ما را به‌اندیشیدن درباره خودمان فرا خوانده است.

http://shahrvand-newspaper.ir/?News_Id=22921

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد