مینا! مواظب خودت باش

مهدی بهلولی،روزنامه شهروند،ص آخر،26 آذر 93

در کلاس درس و مدرسه نبودیم اما داشتم با چند تا از دانش آموزانم گفت و گو می کردم. پرسیدم بچه ها جامعه را چگونه می بینید و در پیرامون شما چه می گذرد؟ یکی گفت آقا اگر کسی یکی از نزدیکان شما را بکشد و قانون هم حکم مرگ او را ندهد شما چه می کنید؟ گفتم کمی توضیح بده ببینم دقیق داری چه می گویی. گفت سال گذشته عموی مرا کشتند. گفتم چه کسی کشت؟ گفت همسرش. زنش پس از دوازده سال زندگی مشترک و با داشتن یک دختر ده ساله،در خیابان با پسری دوست شد و پس از مدتی،به همراه آن پسر و چهار تن از دوست های دیگر آن پسر،عموی ام را در خانه تازه خریده شان و در خواب خفه کردند و جسدش را بردند انداختند در جایی نزدیک بهشت زهرا. پس از چندی البته داستان روشن شد و پلیس آنان را دستگیر کرد. اما هم اکنون گویا می خواهند به زن عمویم دست بالا 15 سال زندان بدهند و آن پنج تن هم اگر بخواهند اعدام شوند باید چهار دیه کامل بپردازیم. من از پارسال،خیلی به زن ها بدبین شده ام و در کل هم احساس خوبی به زندگی ندارم. اکنون هم به نظرم عادلانه نیست زن عمویم اعدام نشود. عموی من چهل سال بیشتر نداشت و وضع مالی اش هم خوب بود. خانه داشت و ماشین اش هم مزدا تری بود. آدم زحمت کش،کوشا و خوش فکری بود اما قربانی هوس بازی زنش شد. گفتم راستش بحث حقوقی این داستان،خیلی پیچیده است و این که برخورد درست و عادلانه چیست را دقیق نمی دانم. اما تو نباید بگذاری احساس منفی ات به دیگران بیش از این در وجودت رشد کند. همه که یک جور نیستند.

 دیگری که یک سال از اولی بزرگ تر و دانش آموز سال چهارم دبیرستان بود گفت آقا در این جامعه دیگر نمی شود به کسی اعتماد کرد. یک ماه پیش، دوست من آمد گفت موتورش را فروخته و می خواهد برود پول را از خریدار بگیرد و از من خواست با او به میدان گمرک بروم. سه چهار ساعت بعد که برگشتم دیدم دزد زده به خانه مان و مقداری پول،کفش و کتونی،لباس،انگشتر الماس عروسی مادرم،و چیزهای دیگری رو برده. جالب این که گاو صندوق 80 کیلویی پدرم را هم برده بودند! بعد دانستیم دزدان،دوستان همان دوستم بودند که آمد و به بهانه گرفتن پول موتورش،من را برد بیرون از خانه. دوستم می دانست که پدر و مادرم رفته اند شهرستان و من در خانه تنهایم. یکی از دزدان سال چهارم دبیرستان است،یکی ترک تحصیل کرده و یکی هم دانشجوست.

گفتم بچه ها،این بحث خیلی مهمی است اما من هم اکنون کار دارم و باید بروم،باز هم درباره اش گفت و گو خواهیم کرد. از آنان جدا شدم و خود را به مترو رساندم. نامه را از کیفم درآوردم. نامه خواهر ده ساله ی یکی از بچه های کلاس که آورده بود من بخوانم و اگر توانستم بدهم در روزنامه چاپ اش کنند : " سلام عروسک قشنگم. عزیزم،دلم برای ات خیلی تنگ شده. قشنگم،غذا در ِ یخچال است،صندلی بگذار و آن را بخور. الان که این نامه را می نویسم اشک در چشمانم جمع شده و بسیار ناراحت و نگرانم. امیدوارم این نامه یه جوری به دستت برسد. مینای عزیز،آرزو می کنم هر چه زودتر،از سفر برگردم و دوباره تو را ببینم. شب که شد برو تو رختخواب خودت بخواب. اگر حوصله ات سر رفت با تیله هایم بازی کن اما هرگز در را به روی کسی باز نکن. ممکنه دزد بیاید و تو و زندگی مان را با خودش ببرد. خدا نگهدارت،قشنگم. ایران، شمال،بابلسر."      

http://shahrvand-newspaper.ir/Default.aspx?NPN_Id=126&pageno=20

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد