درد ، رنج ، آینده!

محمدرضا نیک نژاد،24 آبان ماه 93

توضیح: روزهای شنبه هر هفته در صفحه آخر روزنامه شهروند یاداشت هایی از من چاپ می شود. این هفته یاداشت زیر را برای کار کردن در ستون هفتگی فرستاده بودم که مسئول صفحه در ایمیلی با کلی عذرخواهی خبر داد که مدیر مسئول آن را رد کرده است. حساسیت کار روزنامه نگاری و حرکت بر لبه تیغ روزنامه ها کاملا قابل درک است.با انتشار این یاداشت در این صفحه آن را به همه دختران درد کشیده و ستم دیده ی سرزمینم تقدیم می کنم. و اکنون یاداشت:

پدر و مادر،برادران، نقاش نامدار و کشیش مسئول تفتیشِ عقایدِ شهر دور یک میز نشسته اند و درباره  دخترِ خانواده که چند روز پیش از سوی کلیسای کاتولیک بازداشت و شکنجه می شود،گفتگو می کنند. هنگامی که مادر از کشیش علتِ بازداشت دخترش را جویا می شود،پاسخ می شنود که گوشت خوک نخورده است و البته ریشه های غیر مسیحی اش او را واداشته که این کار را انجام دهد. اما پدر و مادر آن را رد می کنند و بر باورهای مسیحی خویش و دخترشان پای می فشارند. کشیش:او خود به این گناه اعتراف کرده و دیگر نمی شود کاری کرد. برادر: اعتراف ها زیر شکنجه بوده است و ارزش ندارد. کشیش: اگر کسی بی گناه باشد حتی با شکنجه نیز اعتراف نمی کند. نقاش: اگر من زیر شکنجه باشم حتی به بوقلمون بودن خود نیز اعتراف می کنم. کشیش: تو مرد خدایی و چنین نمی کنی،اصلا باورهای دینی ات اجازه نمی دهند. نقاش: اگر دردها بزرگتر از اعتقادم باشد،چه!؟ پس از کمی سکوت،کشیش می گوید: بی گمان خدا راهی جلوی تو خواهد گذاشت تا باورهایت آسیب نبینند. پدر: آیا شما تاکنون مورد چنین پرسش هایی قرار گرفته اید؟ کشیش: نه. پدر برای آن که به کشیش نشان دهد که شکنجه چه ها که نمی کند،برگه ای آماده امضا به دست اش می دهد که در آن کشیش اعتراف می کند  که فرزند میمون است! کشیش از امضا سرباز می زند. به دستور پدر،مچ های کشیش را با طناب می بندند و او را از کتف به سقف می آویزند و .... پس از چند دقیقه - تنها پس از چند دقیقه - برگه امضا می شود!  ...  این سکانسی از فیلم ارزشمند "اشباح گوُیا" است که به زندگی نقاش نام آورِ اسپانیایی،فرانسیسکو گویا می پردازد. داستان او با زندگی دخترکی اشرافی،آشفته بازار اسپانیا در میانه جنگ های داخلی،حمله فرانسه ی ناپلئونی و دست به دست شدن قدرت در آن کشور درآمیخته است. سال ها پس از دیدن این فیلم گاهی اندیشه ام درگیر گفتگوهای این سکانس می شود. انسان تا هنگامی که خود در برابر یک بیماری،یک ستم،یک نابرابری،یک تجاوز،یک درد و یک ... قرار نگیرد،نمی تواند دریابد که آن بیماری،آن ستم،آن نابرابری،آن تجاوز و آن درد چه بلایی بر سرش می آورد. بی گمان هیچگاه نمی توان خود را به جای کسی نشاند و همه دردها و رنج های او را چشید و حس کرد،اما شاید با کمی اندیشه بتوان دستکم بخشی از دردها را فهمید. در چند روز گذشته دیدن عکس هایی از دانش آموزان شین آبادی،کودکانی که بر اثر انفجار مین پای خویش را از دست داده بودند،فقر باور نکردنی سیستان و بلوچستان و دانش آموزانی که کلاس شان بیابان بود و زیر اندازشان زمین و سقفشان آسمان، و درد و رنج و هراس از آینده ای پنهان به زیر باند پیچی های زنان و دختران اسیدپاشی شده و ... همه و همه پس از سال ها سکانس تاثیر گذار بالا را به یادم آورد. به راستی اگر بچه من در شین آباد می سوخت،یا در یکی از مرزهای کشور پایش را از دست می داد،یا مجبور بودم در روستاهای سیستان و بلوچستان زندگی کنم و یا همسر یا خواهرم بجای یکی از زنان اصفهانی بود،اکنون چه می کردم و چه می توانستم بکنم؟ از دولتمردان چه می خواستم؟ براستی اگر دمی خود را بجای این درد کشیدگان بگذاریم چه می شود؟ آیا کمرمان زیر بارِ درد و رنج و نگرانی از آینده تاب می آورد؟ نمی دانم!         

         

 

نظرات 2 + ارسال نظر
جعفر ابراهیمی دوشنبه 26 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 05:52 ب.ظ

تلنگر بجایی بود مطلبتان ر اسایت جناب بهلولی خواندم ولی بخش نظرها نتوانستم چیزی بنویسم.

یکی احتمالن شاهین نجفی یک ترانه ای داره در مورد همین عادی شدن چیزهایی که توی جامعه ما عادی میشه . من هفته پیش سر کلاس وحشت کردم از اینکه دانش آموزام سر این بحث می کردند که داعش بهتره یا اسیدپاش و البته جوابشون داعش بود چون به زندگی آدم خاتمه می دن.
آنها چیزی از عشق و محبت و دنیای بدون خشونت را حتی نمی توانند تصویر کنند. من فکر می کنم ما زیر بار این فاجعه ها که فقط یک واژه نیستند منهدم شدیم چیزی از ما برای تاب آوردن نمانده. اما باز که خوشحالم که می توانم اثری حتی رنگین کمانی داشته باشم ولی وحشت می کنم از سیاهی که تمام رنگ ها را دارد می بلعد باید چاره ای کرد نباید تاب آورد. این را می دانم

نیک نژاد سه‌شنبه 27 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 06:22 ق.ظ

درود به جناب ابراهیمی، کاملا درست می فرمایید. امروزه بسیار دشواره که تصوری از صلح و دوستی و آزادی داشت. سیاهی خیلی بد خود را بر ما تحمیل کرده اما باید امید داشت برای یک زندگی رنگارنگ و با آرامش و آزادی. به نظرم انسان با امید زنده است. سپاس از دیدگاه های ارزشمندتان. تندرست باشید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد