من علی، معتاد!

                    محمدرضا نیک‌نژاد،روزنامه شهروند، ص آخر، 4 مرداد 93

علی را از بچگی می‌شناختم. پسری پرجنب و جوش، با اندامی ورزیده، باهوش و کمی بازیگوش. در مهمانی‌ها، محور شادی و خنده بود و هواخواهِ بسیار داشت. در ۱٤-۱٥سالگی کم‌پیدا شد و سراغش را که می‌گرفتیم، مادرش با بهانه‌ای از پاسخ سر باز می‌زد و البته ما هم پیگیر نمی‌شدیم! از اعتیادِ علی بو برده بودیم. یکی،‌دو بار با پافشاری مادرش با علی به گفت‌وگو نشستم، رنگی پریده با پوست به استخوان چسبیده و مو و ریشی ژولیده و شرمی در چهره. داستان علی تا ٧-٨‌سال ادامه یافت تا این‌که شنیدم با شکایت مادرش بازداشت و پس از چند روز به یکی از کمپ‌های ترک اعتیاد برده شده است. پس از چند ماه علی را دیدم، باورش سخت بود. اندامش مانند گذشته، تن‌پوشی آراسته و برخوردی سامان‌یافته. از کمپ خاطرات خوبی نداشت و از رفتار غیرانسانی با معتادان سخت دل‌چرکین بود. با این حال آن را تجربه‌ای سودمند برای رهایی از اعتیاد می‌دانست. علی از شرکت در گردهمایی‌های N-A می‌گفت و از آموزش‌های گروهی و همیاری برای زیستی بی‌اعتیاد. سخنانش آمیخته‌ای از پختگی و شور و جمله‌هایی حکیمانه بود. آدم دیگری شده بود. از او خواستم که اگر ممکن باشد، در نشست N-A شرکت کنم و رفتم. گروهی ٦٠–٧٠ نفره گرد هم آمده بودند. از نجات‌یافته چندروزه، تا ١٠ساله را می‌شد در آنها دید. هر یک به نوبت سخن می‌گفتند. نوبت به علی رسید. «من علی، معتاد! همگی با هم: سلام علی. سه ماه و ١٧ روز و ١٠ ساعت است که مواد مصرف نکرده‌ام. دیروز یکی از دوستان معتادم را دیدم. به یاد گذشته افتادم و میل شدیدی به مصرف دوباره در من پدیدار شد. دلم لرزید، اما مادرم را به یاد آوردم که به خاطرم چه حقارت‌ها و سرکوفت‌هایی را تاب آورد. زندگی چندین‌ساله با موش و سوسک و توهمات وحشت‌زا و نفرت‌انگیز با زندگان و مردگان، تنم را لرزاند. نیاز شدید و بی‌مرزی را به ذهنم آورد که وادارم می‌کرد عزیز‌ترین کسانم و ارزشمند‌ترین داشته‌هایم را در برابر مصرف فدا کنم. بوی ناخوشایندِ تنم را، که پس از ماه‌ها دوری از آب، خودم را هم آزار می‌داد. دل‌دردهای کشنده و سر فرو بردن درون سطل زباله، بی‌پولی و ترجیح خرید مواد، به چندین روز گرسنگی، بی‌اعتمادی و بی‌اعتنایی مردم و نگاه تحقیرآمیز آنها - حتی برادران و خواهرانم - پشیمانی پس از هر بار مصرف و بیچارگی‌ام در برابر وسوسه قدرتمند آن، که به آرامی جانم را می‌گرفت و باز تن به آن می‌دادم و... مرا از رفتن بازداشت و تا امروز پاکم.» همگی ٦٠–٧٠ تن با هم فریاد زدند «ماشالله علی». چند روز پیش به خانه علی رفته بودم. برای دیدن «آریسا» دختر چندروزه‌اش. او نزدیک سه‌سال است که پاک است. و من در برابر این اراده و توان او و علی‌های دیگر خود را کوچک می‌بینم. آنها بزرگ‌اند و جامعه نیز باید این بزرگی را ببیند. امیدوارم جامعه برای پاک شدن و پاک ماندن علی‌هایمان بیش از اینها تلاش کند.

http://www.shahrvand-newspaper.ir/Default.aspx?NPN_Id=10&pageno=20

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد